کد مطلب:328030 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:368

آیات 257 -256 بقره
لا اكراه فی الدین قد تبین الرشد من الغی فمن یكفر بالطغوت ویؤ من باللّه فقد استمسك بالعروة الوثقی لا انفصام لها و اللّه سمیع علیم (256) اللّه ولی الذین امنوا یخرجهم من الظلمت الی النور و الذین كفروا اولیاؤ هم الطغوت یخرجونهم من النور الی الظلمت اولئك اصحاب النار هم فیها خالدون (257)





ترجمه آیات

هیچ اكراهی در این دین نیست ، همانا كمال از ضلال متمایز شد، پس هر كس به طغیانگران كافر شود و به خدا ایمان آورد، بر دستاویزی محكم چنگ زده است ، دستاویزی كه ناگسستنی است و خدا شنوا و دانا است . (256)

خدا سرپرست و كارساز كسانی است كه ایمان آورده باشند، ایشان را از ظلمت ها به سوی نور هدایت می كند و كسانی كه (به خدا) كافر شده اند، سرپرستشان طاغوت است كه از نور به سوی ظلمت سوقشان می دهد، آنان دوزخیانند و خود در آن بطور ابد خواهند بود.(523)

بیان آیات

معنای رشد و غی و فرق آن دو با هدایت و ضلالت





لا اكراه فی الدین قد تبین الرشد من الغی ...





(اكراه ) به معنای آن است كه كسی را به اجبار وادار به كاری كنند.

كلمه رشد كه هم با ضمه (راء) و هم با ضمه (راء و شین ) خوانده می شود به معنای رسیدن به واقع مطلب و حقیقت امر و وسط طریق است ، مقابل (رشد) كلمه (غی ) قرار دارد، كه عكس آن را معنا می دهد، بنابر این رشد و غی اعم از هدایت و ضلالت هستند، برای اینكه هدایت به معنای رسیدن به راهی است كه آدمی را به هدف می رساند، و ضلالت هم (بطوری كه گفته شده ) نرسیدن به چنین راه است ولی ظاهرا استعمال كلمه رشد در رسیدن به راه اصلی و وسط آن از باب انطباق بر مصداق است .

ساده تر بگویم : یكی از مصادیق رشد و یا لازمه معنای رشد، رسیدن به چنین راهی است ، چون گفتیم رشد به معنای رسیدن به وجه امر و واقع مطلب است و معلوم است كه رسیدن به واقع امر، منوط بر این است كه راه راست و وسط طریق را پیدا كرده باشد، پس رسیدن به راه ، یكی از مصادیق وجه الامر است .

پس حق این است كه كلمه (رشد) معنائی دارد و كلمه (هدایت ) معنائی دیگر، الا اینكه با اعمال عنایتی خاص به یكدیگر منطبق می شوند، و این معنا واضح است و در آیات زیر كاملا به چشم می خورد: (فان آنستم منهم رشدا) (و لقد آتینا ابراهیم رشده من قبل ).

و همچنین كلمه (غی ) و (ضلالت ) به یك معنا نیستند، بلكه هر یك برای خود معنائی جداگانه دارند، اما این دو نیز با اعمال عنایتی مخصوص ، در موردی هر دو با یك دیگر منطبق می شوند، و به همین جهت قبلا گفتیم كه (ضلالت ) به معنای انحراف از راه (با در نظر داشتن هدف و مقصد) است ، ولی (غی ) به معنای انحراف از راه با نسیان و فراموشی هدف است ، و (غوی ) به كسی می گویند كه اصلا نمی داند چه می خواهد و مقصدش چیست .

نفی اكراه و اجبار در دین

و در جمله : (لا اكراه فی الدین )، دین اجباری نفی شده است ، چون دین عبارت است از یك سلسله معارف علمی كه معارفی عملی به دنبال دارد، و جامع همه آن معارف ، یك كلمه است و آن عبارت است از (اعتقادات )، و اعتقاد و ایمان هم از امور قلبی است كه اكراه و اجبار در آن راه ندارد،

چون كاربرد اكراه تنها در اعمال ظاهری است ، كه عبارت است از حركاتی مادی و بدنی (مكانیكی )، و اما اعتقاد قلبی برای خود، علل و اسباب دیگری از سنخ خود اعتقاد و ادراك دارد و محال است كه مثلا جهل ، علم را نتیجه دهد، و یا مقدمات غیر علمی ، تصدیقی علمی را بزاید.

علت اینكه در دین اكراه نیست

و در اینكه فرمود: (لا اكراه فی الدین )، دو احتمال هست ، یكی اینكه جمله خبری باشد و بخواهد از حال تكوین خبر دهد، و بفرماید خداوند در دین اكراه قرار نداده و نتیجه اش حكم شرعی می شود كه : اكراه در دین نفی شده و اكراه بر دین و اعتقاد جایز نیست و اگر جمله ای باشد انشائی و بخواهد بفرماید كه نباید مردم را بر اعتقاد و ایمان مجبور كنید، در این صورت نیز نهی مذكور متكی بر یك حقیقت تكوینی است ، و آن حقیقت همان بود كه قبلا بیان كردیم ، و گفتیم اكراه تنها در مرحله افعال بدنی اثر دارد، نه اعتقادات قلبی .

خدای تعالی دنبال جمله (لا اكراه فی الدین )، جمله (قد تبین الرشد من الغی )، را آورده ، تا جمله اول را تعلیل كند، و بفرماید كه چرا در دین اكراه نیست ، و حاصل تعلیل این است كه اكراه و اجبار - كه معمولا از قوی نسبت به ضعیف سر می زند - وقتی مورد حاجت قرار می گیرد كه قوی و ما فوق (البته به شرط اینكه حكیم و عاقل باشد، و بخواهد ضعیف را تربیت كند) مقصد مهمی در نظر داشته باشد، كه نتواند فلسفه آن را به زیر دست خود بفهماند، (حال یا فهم زیر دست قاصر از درك آن است و یا اینكه علت دیگری در كار است ) ناگزیر متوسل به اكراه می شود، و یا به زیردست دستور می دهد كه كوركورانه از او تقلید كند و...

و اما امور مهمی كه خوبی و بدی و خیر و شر آنها واضح است ، و حتی آثار سوء و آثار خیری هم كه به دنبال دارند، معلوم است ، در چنین جائی نیازی به اكراه نخواهد بود، بلكه خود انسان یكی از دو طرف خیر و شر را انتخاب كرده و عاقبت آن را هم (چه خوب و چه بد) می پذیرد و دین از این امور است ، چون حقایق آن روشن ، و راه آن با بیانات الهیه واضح است ، و سنت نبویه هم آن بیانات را روشن تر كرده پس ‍ معنی (رشد) و (غی ) روشن شده ، و معلوم می گردد كه رشد در پیروی دین و غی در ترك دین و روگردانی از آن است ، بنابراین دیگر علت ندارد كه كسی را بر دین اكراه كنند.

دلالت آیه شریفه بر اینكه اسلام دین شمشیر و خون و اكراه و اجبار نیست

و این آیه شریفه یكی از آیاتی است كه دلالت می كند بر اینكه مبنا و اساس دین اسلام شمشیر و خون نیست ، و اكراه و زور را تجویز نكرده ، پس سست بودن سخن عده ای از آنها كه خود را دانشمند دانسته ، یا متدین به ادیان دیگر هستند، و یا به هیچ دیانتی متدین نیستند، و گفته اند كه : اسلام دین شمشیر است ، و به مساله جهاد كه یكی از اركان این دین است ،نموده اند، معلوم می شود.

آیه (لا اكراه فی الدین ...) با آیات وجوب جهاد وقتال نسخ نشده است

جواب از گفتار آنها در ضمن بحثی كه قبلا پیرامون مساله (قتال ) داشتیم گذشت ، در آنجا گفتیم كه آن قتال و جهادی كه اسلام مسلمانان را به سوی آن خوانده ، قتال و جهاد به ملاك زورمداری نیست ، نخواسته است با زور و اكراه دین را گسترش داده ، و آن را در قلب تعدا بیشتری از مردم رسوخ دهد، بلكه به ملاك حق مداری است و اسلام به این جهت جهاد را ركن شمرده تا حق را زنده كرده و از نفیس ‍ ترین سرمایه های فطرت یعنی توحید دفاع كند، و اما بعد از آنكه توحید در بین مردم گسترش یافت ، و همه به آن گردن نهادند، هر چند آن دین ، دین اسلام نباشد، بلكه دین یهود یا نصارا باشد، دیگر اسلام اجازه نمی دهد مسلمانی با یك موحد دیگری نزاع و جدال كند، پس اشكالی كه آقایان كردند ناشی از بی اطلاعی و بی توجهی بوده است .

از آنچه كه گذشت این معنا روشن شد كه آیه مورد بحث یعنی (لا اكراه فی الدین ) به وسیله آیه ای كه جهاد و قتال را واجب می كند نسخ نشده است ، و قائلین به نسخ اشتباه كرده اند.

یكی از شواهد بر اینكه این آیه نسخ نشده ، تعلیلی است كه در خود آیه است ، و می فرماید: (قد تبین الرشد من الغی )، (رشد) و (غی ) از هم جدا شده اند و معقول نیست آیه ای كه می خواهد این آیه را نسخ كند فقط حكمش (حرمت ) را نسخ كرده ، ولی علت حكم باقی بماند و اینكه می بینیم علت حكم باقی مانده برای اینكه مساله روشن شدن (رشد) از (غی ) در اسلام چیزی نیست كه برداشته شود، پس آیه : (فاقتلوا المشركین حیث وجدتموهم ) یا آیه (و قاتلوا فی سبیل اللّه ) چون نمی تواند در ظهور حقانیت دین اثری داشته باشد، پس آن وقت نخواهد توانست حكمی را كه معلول این ظهور است بردارد، و اصلا چه ارتباطی میان آیات جهاد با آن مساله هست ؟.

و به عبارتی دیگر در آیه شریفه ، جمله (لا اكراه فی الدین ) اینطور تعلیل می شود، كه چون حق روشن است ، بنابراین قبولاندن حق روشن ،اكراه نمی خواهد، و این معنا چیزی است كه حالش قبل از نزول حكم قتال و بعد از نزول آن فرق پیدا نمی كند پس روشنائی حق ، امری است كه در هر حال ثابت است و نسخ نمی پذیرد.

معنای (طاغوت ) و موارد استعمال آن





فمن یكفر بالطاغوت و یؤ من باللّه فقد استمسك بالعروة الوثقی ...)



كلمه طاغوت به معنای طغیان و تجاوز از حد است ، ولی این كلمه ، تا حدی مبالغه در طغیان را هم می رساند، مانند كلمه (ملكوت ) و كلمه (جبروت ) كه مبالغه در مالكیت و جباریت است ، و این كلمه در مواردی استعمال می شود كه وسیله طغیان باشند، مانند اقسام معبودهای غیر خدا، امثال بتها و شیطانها وجن ها و پیشوایان ضلالت از بنی آدم ، و هر متبوعی كه خدای تعالی راضی به پیروی ازآنها نیست ، و این كلمه در مذكر و مونث و مفرد و تثنیه و جمع ، مساوی است و تغییر نمی كند.

و اگر خداوند متعال در این آیه كفر را جلوتر از ایمان ذكر كرد و فرمود: (كسی كه به طاغوت كفر بورزد و به خدا ایمان بیاورد) برای این است كه موافق ترتیبی ذكر كرده باشد كه با فعل جزا مناسب است ، چون فعل جزا عبارت است از استمساك به عروة الوثقی ، و این استمساك عبارت است از ترك هر كار و گرفتن عروة الوثقی ، پس استمساك یك (ترك ) می خواهد و یك (گرفتن )، لذا باید اول كفر را ذكر می كرد كه عبارت است از ترك ، سپس ایمان را كه عبارت است از اخذ، تا فعل شرط مطابق با جزای آن باشد.

و كلمه (استمساك ) كه مصدر است برای فعل ماضی (استمسك ) به معنای چنگ زدن و چیزی را محكم چسبیدن است ، و كلمه (عروة ) به معنای دستگیره و یا به عبارت دیگر دسته ای است كه با آن چیزی را گرفته و بلند می كنند، مانند دسته كوزه و دلو و دستگیره ظرف های مختلف ، البته گیاههای ریشه دار و نیز درخت هائی را كه برگ آنها نمی ریزد (عروة ) می نامند، و این كلمه در اصل به معنای (تعلق ) می باشد و وقتی گفته می شود: (فلان عری فلانا)، معنایش این است كه فلانی به فلان چیز تعلق و دلبستگی دارد.

و جمله مورد بحث ، یعنی (فقد استمسك بالعروه الوثقی ) استعاره است ، و می خواهد بفرماید: رابطه ایمان با سعادت ، رابطه عروة و دستگیره ظرف با ظرف و یا با محتوای ظرف است ، همانطوری كه گرفتن و برداشتن ظرف ، گرفتن و بر داشتنی مطمئن نیست مگر وقتی كه دستگیره آن را بگیریم ، به همان سان سعادت حقیقی امرش مستقر نمی شود، و امیدی به رسیدن به آن نیست مگر اینكه به خدا ایمان آورده و به طاغوت كفر بورزیم .





لا انفصام لها و اللّه سمیع علیم ).





كلمه (انفصام ) به معنای انقطاع و انكسار است ، و این جمله در واقع جمله حالیه است از عروة كه معنای عروة الوثقی را تاءكید می كند و به دنبالش می فرماید: (خدا شنوائی دانا است )، چون ایمان و كفر هم متعلق به قلب و هم متعلق به زبان (هر دو) است ، پس خدای آگاه به آن ، هم به شنوائی ستوده می شود و هم به دانائی .





اللّه ولی الذین آمنوا یخرجهم ...





چند قول در باره مراد از ظلمت و نور و اخراج از ظلمت به نور و بعكس

در سابق پاره ای مطالب در معنای (اخراج از نور به ظلمت ) گذشت ، و در آنجا گفتیم كه این اخراج و معانی دیگری نظیر آن ، اموری است حقیقی و واقعی ، و بر خلاف توهم بسیاری از مفسرین و دانشمندان از باب مجازگوئی نیست ، و قرآن نمی خواهد اعمال ظاهری را كه عبارت است از عده ای حركات و سكنات بدنی ، و نیز نتایج خوب و بد آنرا تشبیه به نور و ظلمت بكند.

این عده گفته اند: اعتقاد درست و حق ، از این نظر نور خوانده شده كه باعث از بین رفتن ظلمت جهل و حیرت شك و اضطراب قلب می شود، عمل صالح هم از این جهت نور است كه رشد آن روشن ، و اثرش در سعادت آدمی واضح است ، همچنان كه نور حقیقی هم همینطور است و ظلمت هم عبارت است از جهل و شك و تردید و عمل زشت و همه اینها از باب مجاز است .

و این اخراج از ظلمات به نور، كه در آیه شریفه به خدای تعالی نسبت داده ، مثل اخراج از نور به ظلمت است كه به طاغوت نسبت داده ، خود این عقاید و اعمال است ، نه اینكه خدای تعالی ماورای این عقائد و اعمال ، كاری دیگر داشته باشد، مثلا دست كسی را بگیرد و از ظلمت بیرون آورد، برای اینكه ما به غیر از این اعمال ، نه فعلی و نه غیر فعلی از خدا به نام اخراج ، و اثر فعلی از خدا به نام نور و ظلمت و غیر آن دو سراغ نداریم ، این بود نظریه دسته ای از مفسرین و دانشمندان .

جمعی دیگر گفته اند: خدا كارهائی از قبیل اخراج از ظلمات به نور و دادن حیات و وسعت و رحمت و امثال آن دارد كه آثاری از قبیل نور و ظلمت و روح و رحمت و نزول ملائكه ، بر فعل او مترتب می شود، و لیكن فهم و مشاعر ما نمی تواند فعل خدا را درك كند، ولی چون خدا از چنین افعالی خبر داده ، به آن ایمان داریم ، و چون خدا هر چه می گوید حق است بدین جهت به وجود این امور معتقدیم ، و آنها را فعل خدا می دانیم ، هر چند كه احاطه و آگاهی به آن نداشته باشیم .

لازمه این گفتار هم مانند گفتار سابق ، این است كه الفاظ نامبرده ، یعنی امثال نور و ظلمت و اخراج ، بطور استعاره و مجاز استعمال شده باشد، فرقی كه بین این دو قول هست این است كه بنابر قول اول ، مصداق نور و ظلمت و امثال آن ، خود اعمال و عقائد هستند، ولی بنابر قول دوم ، اموری خارج از اعمال و عقائدند، كه فهم ما قادر بر درك آن ها نیست ، و نمی تواند بفهمد چیست .

و این دو قول (هر دو) از راه راست منحرف هستند، یكی به سوی افراط منحرف شده و دیگری به سوی تفریط.

حق مطلب در مراد از خارج شدن از ظلمات به نور و بلعكس در آیة الكرسی

حق مطلب این است كه اینگونه اموری كه خدا از آنها خبر داده كه بندگان هنگام اطاعت و معصیت آنها را ایجاد می كنند، اموری حقیقی و واقعی هستند، مثلا اگر می فرماید كه بنده مطیع را از ظلمت به سوی نور، و گناهكار را از نور به سوی ظلمت می بریم ، نخواسته است مجازگوئی كند، الا اینكه این نور و ظلمت چیزی جای از اطاعت و معصیت نیست ، بلكه همواره با آنها است ، و در باطن اعمال ما قرار دارد و ما قبلا در این باره سخن گفتیم .

و این معنا با دو جمله مورد بحث ، كنایه از هدایت خدا و اضلال طاغوت باشد، منافات ندارد، چون در بحث مربوط به كلام و سخن گفتن خدا گفتیم : صحبت در مساله مورد بحث در دو مقام است :

در مقام اول در این زمینه بحث می كنیم كه آیا نور و ظلمت و كلماتی شبیه اینها كه در كلام خدای تعالی آمده ، در معانی مجازی استعمال شده و صرفا تشبیهی است كه در این عالم هیچ حقیقت ندارد؟ و یا آنكه استعمال حقیقی است ؟ چون در این عالم معنای حقیقی دارند.

و در مقام دوم سؤ ال می شود از اینكه به فرض آنكه قبول كنیم معانی حقیقی دا رند، آیا استعمال این كلمات در آن معانی ، مثلا استعمال كلمه نور در آن حقیقتی كه منظور است یعنی در حقیقت هدایت ، استعمال لفظ در معنای حقیقی است و یا استعمال در معنای مجازی است ؟

و به هر حال پس دو جمله مورد بحث یعنی جمله (یخرجهم من الظلمات الی النور) و جمله (یخرجونهم من النور الی الظلمات ) كنایه از هدایت و ضلالت می باشند، و گرنه لازم می آید كه هر مؤ من و كافری ، هم در نور باشد و هم در ظلمت ، مؤ من قبل از آنكه به فضای نور برسد در ظلمت باشد، و كافر قبل از رسیدن به فضای ظلمانی كفر، در نور باشد، و قبل از رسیدن به این دو فضا، یعنی دوران كودكی ، هم در نور باشد و هم در ظلمت ، و وقتی به حد تكلیف می رسد اگر ایمان بیاور به سوی نور در آید، و اگر كافر شود به سوی ظلمت در آید و معلوم است كه چنین سخنی صحیح نیست .

لیكن ممكن است این گفتار را تصحیح كرد و چنین گفت كه : انسان از همان آغاز خلقت ، دارای نوری فطری است كه نوری است اجمالی ، اگر مراقب او باشند ترقی می كند، و تفصیل می پذیرد، چون در همان اوان خلقت نسبت به معارف حقه و اعمال صالح به تفصیل نور ندارد، بلكه در ظلمت است ، چون تفصیل این معارف برای او روشن نشده ، پس نور و ظلمت به این معنا با هم جمع می شوند،

و اشكالی هم ندارد، مؤ من فطری كه دارای نور فطری و ظلمت دینی است ، وقتی در هنگام بلوغ ایمان می آورد، به تدریج از ظلمت دینی به سوی نورمعارف و اطاعتهای تفصیلی خارج می شود و اگر كافر شود از نور فطریش به سوی ظلمت تفصیلی كفر و معصیت بیرون می شود. و اگر در آیه شریفه كلمه نور را مفرد و كلمه ظلمت را جمع آورده ، و فرموده : (یخرجهم من الظلمات الی النور و یخرجهم من النور الی الظلمات ) اشاره به این است كه حق همیشه یكی است ، و در آن اختلاف نیست ، همچنانكه باطل متشتت و مختلف است و هیچ وقت وحدت ندارد. همچنانكه در جای دیگر فرموده : (و ان هذا صراطی مستقیما فاتبعوه و لا تتبعوا السبل فنفرق بكم ).

بحث روایتی

بحث روایتی (در شاءن نزول آیه لا اكراه فی الدین و روایتی در باره مراد از ظلمات ونور در آیه )

در كتاب الدرالمنثور است كه ابوداود، و نسائی ، و ابن منذر، و ابن ابی حاتم ، و نحاس ، در كتاب ناسخ و ابن منده در غرائب شعب ، و ابن حیان و ابن مردویه ، و بیهقی در كتاب سنن ، و ضیاء در كتاب مختار، همگی از ابن عباس روایت كرده اند كه گفت : قبل از اسلام در بین اهل مدینه رسم چنین بود كه اگر بچه زنی زنده نمی ماند نذر می كرد كه هرگاه بچه ای برای او بماند او را یهودی كند، در نتیجه بعد از اسلام و هنگامی كه قبیله بنی النضیر ماءمور شدند از مدینه كوچ كنند عده ای از این افراد در بین آنها بودند، مردم مدینه گفتند: ما نمی گذاریم فرزندانمان یهودی بمانند، و با بنی النضیر كوچ كنند، در اینجا بود كه آیه : (لا اكراه فی الدین ) نازل شد.

مولف : این معنا به اسناد و طرقی دیگر از سعید بن جبیر و شعبی نقل شده است .

و نیز در آن كتاب (تفسیر الدر المنثور) آمده كه عبد بن حمید، و ابن جریر، و ابن منذر، از مجاهد روایت كرده اند كه گفته است : بنی النضیر عده ای از مردان قبیله اوس را در كودكیشان شیر داده بودند، بعد از آنكه رسولخدا (صلی اللّه علیه و آله و سلم ) امر فرمود تا از مدینه كوچ نموده و جلای وطن كنند، این فرزندان شیری اوسی گفتند: ما هم با قبیله بنی النضیر كوچ می كنیم ،

و به دین ایشان در می آئیم ، مردم مدینه این عده را از این كار بازداشته و آنان را به زور وادار به گفتن (لا اله الا اللّه ) و پذیرفتن اسلام كردند، و آیه شریفه : (لا اكراه فی الدین ) درباره آنان نازل شد.

مولف : این معنا از طریق دیگر هم روایت شده ، و با مضمون روایت قبلی (كه داشت : زنانی از اهل مدینه چنین نذر می كردند) منافات ندارد.

و نیز در تفسیر الدرالمنثور است كه ابن اسحاق و ابن جریراز ابن عباس روایت كرده اند كه در تفسیر آیه : (لا اكراه فی الدین ) گفته است : این جمله درباره مردی از اهل مدینه و از قبیله بنی سالم بن عوف بنام حصین نازل شد، كه دو فرزند نصرانی داشت ، و خودش مردی مسلمان بود، به رسولخدا (صلی اللّه علیه و آله و سلم ) عرض كرد: آیا می توانم آن دو را مجبور به پذیرفتن اسلام كنم ، چون حاضر نیستند غیر از نصرانیت دینی دیگر را بپذیرند؟ در پاسخ او آیه (لا اكراه فی الدین ) نازل شد.

و در كافی از امام صادق (علیه السلام ) روایت آورده كه فرمود: مراد از (نور) آل محمد، و مراد از (ظلمات ) دشمنان ایشان هستند.

مولف : این روایت می خواهد كلی نور و ظلمت را بر مصداق تطبیق كند، و یا از باب تاءویل و بیان باطن آیه است .